بررسی کتاب دکتر سیما علی و دخترک
نوشته ی دکتر سیما علی
ناشر اداره ی ماهنامه ی پگاه در کانادا
تاریخ انتشار ۱۴۰۲
قبل از بررسی کتاب یک سیر کلی در کتاب به عمل می آوریم
نویسنده از خانواده ای بسیار فقیر و با فرهنگ شیعه ی اسماعیلی از طایفه ی هزاره برخاسته است. پدر و مادرش از سواد خواندن و نوشتن بی بهره اند. لیکن از سواد شفاهی بسیار غنی برخوردار می باشند. دکتر سیما علی نویسنده ی کتاب در رشته ی پزشکی ازدانشگاه (انستیتوت دولتی طب کابل ابوعلی ابن سینا) فارغ التحصیل می شود. در زمان دانشجویی پسری کابلی پشتون به او ابراز عشق می کند و در نهایت با تغییر دین موفق به ازدواج با سیما می شود. حاصل این ازدواج سه کودک است که دو تن از آنان در افغانستان متولد می شوند و یکی در تبعید در قزاقستان.
دکتر سیما علی دردر دره ی کیان, ولایت بغلان به مدت بیشتراز سه سال بیماران را به صورت مجانی مداوا می کند. همیشه شوهرش یونس در کنار اوست. با بررسی کتاب مشاهده می کنیم که نویسنده به فن نگارش کاملا وارد است. در هر برهه از زمان مسائل آن زمان را به مشارکت می گذارد و عاطفه ی خود را در آن زمان با خواننده شریک می نماید. او فرزند زمان خویشتن است. دکتر سیما تا جایی جلو می رود که خواننده احساس می کند با اوبه درد دل نشسته است. خواندن کتاب برای درک روابط قبیله ای و درون قبیله ای در افغانستان و همچنین نقش مذهب و سنت بسیار مفید است.
شخصیت های کتاب:
در کتاب چهار شخصیت نقشی بسیار بارز و کلیدی دارند. گرچه در سرتاسر کتاب سیما از پسران خود فرحت، فطرت و فرزاد سخن می گوید ولی نقش آنان چندان متمایز نیست و شاید به این دلیل است که مادر هیچگونه تفاوتی بین فرزندان قائل نیست و از این لحاظ نقشی متمایز به آنان نداده است.
پدر سیما
پدر سیما شخصیت بسیار جالبی دارد. در دنیایی که انسان ها نمی توانند به آموزش دست پیدا بکنند، کسان بسیاری هستند که شیفته ی آموزش باقی می مانند. در چنین دنیایی فرد از نعمت آموزش نوشتن و خواندن بی بهره است ولی برای کمبود این نارسایی به فرهنگ شفاهی روی می آورد. نویسنده شخصیت پدر را چنین توصیف می کند: ” پدرم مرد جدی وسختگیر، ولی نیک اندیش وروشنفکر بود. وی سخت به کتاب وکتابخوانی ومکتب علاقه داشت. ازهمان سال های ابتدایی، کتاب های گلستان سعدی، دیوان حافظ، کتاب های کهنه ی یوسف و زلیخا، هزار و یک حدیث و … را خریده بود تا بخوانیم. در حقیقت همین جریان، ریشه های اصلی علاقه مندی من به مطالعات کتاب های بیشمار داستان، ناول و رمان را تشکیل داد…که بعدها به کتابهای تاریخ ادیان، فلسفه وعرفان وشعر وتصوف رو آوردم…”
آفرین به این پدر فرهیخته که اگر خود کتاب خوان نیست قصد دارد که فرزندانش کتاب خوان بار آیند و در جامعه ای کتاب زندگی کنند. به قول شاعر:
“اگر چه زایده ی اندوه و گردم جهانی را ز غم آزاد خواهم”
به قول سیما: “با آنکه پدر و مادرم بی سواد بودند اما نشست و برخاستشان در کتاب خوانی های قومی و مذهبی ما و حفظ اشعار نعتیه و قصاید، سبب شده بود که پدرم نثر های پیچیده و اشعار عرفانی را با فصاحت برای ما معنی و تفسیر کند و در جر و بحث های دینی و مذهبی با بیگانه ها، چنان با دلایل و مستند صحبت می کرد که کسی نمی دانست او اصلا سواد خواندن و نوشتن ندارد.” (صفحات ۸۶ و ۸۷)
تاثیر بخشی فرهنگی پدر چنان است که شخصیت کودک را می سازد: “پدرم دوست داشت نوشته یا شعری که تازه میسرودم برایش بخوانم. تشویق آگاهانه ی پدرم بود که بعدها در کنفرانسها وبرنامه های مهم در مقابل صدها نفرتوان خواندن وصحبت کردن را داشتم… چه خوب شد که و تا آخرین شب زندگی پر رنجش وتا آخرین لحظه ای که خودش بس نگفت برایش شعر و کتاب خواندیم.”
در بین مردم شهرها و روستاها کسانی هستند که با مردم زندگی و کار می کنند ولی بر فراز زمان ومکان در حرکت اند، دور می بینند و اندیشه هایشان تابناک است. اینجانب به چنین افرادی لقب فیلسوفان عامی یا فیلسوفان پا برهنه را داده ام. پدر و مادر سیما در شمار فیلسوفان پا برهنه اند. نویسنده در مورد مادرش چنین می نویسد:
“در مورد مادرک خوبم بگویم که هیچ وقت مکتب نرفته بود. اما از یادم من هم نرفته بود و در صفحه ای از خاطراتم نوشته بودم که مادر ناخوان من صدها خواندنی را از بر داشت. اهل عرفان و شیفته ی معنویت بود، او به شعله ی شمعی می ماند که سراپا شعر و غزل بود. در بحر سینه اش قصیده ومثنوی و دوبیتی موج می زد، مخمس و مسدس را می شناخت و پاورقی های کتاب زندگی بود و پند و اندرزهای حکیمانه… “ (صفحه ی ۹۱)
سیما
سیما شخصت اصلی کتاب است. او بینش و مطالعه دارد، از کودکی فردی است انسان دوست و از معدود دخترانی است که در دانشکده ی پزشکی تحصیل می کند. سیما پای بندی شدیدی به مذهب و سنت های طایفه ای دارد. همانطور که قبلا گفته شد پسری سنی مذهب و پشتون عاشق سیما می شود و آنقدر در این عشق پیش می رود که تغییرمذهب می دهد و چون جامعه ی اسماعیلی در شرایط سیاسی آنزمان اورانمی پذیرند، بالاخره باتحمل مشکلات زیاد با رهبراسماعیلی آشنا میشود تا جایی که رهبر اسماعیلی او را به فرزندی قبول می کند.
بالاخره نماینده ی رهبر اسماعیلیه افغانستان در سفر مکه با برادرش که شخصیت شناخته شده ی مذهبی است تصمیم می گیرند که برای یونس همسری مناسبی پیداکنند. بقیه داستان را از زبان سیما می شنویم”
” ازآنجایی که یونس حمایت فامیش را درراه انتخاب همسر زندگی وتغیر مذهبش از دست داده بود، قرار شد همه مقدمات ومصرف خواستگاری ومحفل نامزادی وازدواج آبرومندانه به عهده ی جناب سید منصورباشد. وسید شاه ناصرکه آن وقت نماینده ی رهبر مذهبی ما بود با ایشان درسفر حج یکجا بوده و در مورد مسئولیت و مشکلات و آینده ی یونس فقیری هم صحبت کرده و از تصامیمی که به مصلحت جمعی گرفته شده بود، قصه کردند یعنی در مقدس ترین خاک دنیا ( خانه ی کعبه ی شریف)، دو شخصیت برجسته ی اسلامی و دوستانشان برای انتخاب همسر و شریک زندگی را برای من و یونس طرح ریزی کرده بودند. و بالاخره من را برای همسری محمد یونس فقیری خواستگاری نمودند.“ (صفحه ۱۰۱)
جناب سید منصور نادری با چند تن ازکلانهای قوم به خانه ی مادر سیما می روند. خانه ای فقیرانه ی که متأسفانه سیما پدرش را از دست داده است. رهبر دینی، به خاطر ادای احترام و حفظ سنن مذهبی و طایفه ای، دختر را از مادروفامیلش خواستگاری می کنند. مادر که حتی در رؤیا نمی بیند که نماینده ی رهبر مذهبی، به خانه ی او بیاید، با آنهم بایک شرط قبول میکند که: “اما…فقط یک امید و خواهش دارم که باید بگذارید دخترم درس و تعلیمش را تمام کرده وتحصیلاتش رابه ثمر برساند، اوهم مانند پسرم داکتر شود.“ (صفحه ی ۱۰۲)
سیما نوشته: “جناب سید منصوربا قدر دانی وحرمت به عظمت وقار وغرور معنوی مادرم، با رضایت ولبخند، قاطعانه وباصراحت گفت: حتی اگرشرایط سیاسی در وطن خرابتر شود خودم با پول شخصی ام دکترسیما ویونس فقیری را برای ادامه ی تحصیل به لندن انگلستان میفرستم.”
سیما پس از اتمام دانشگاه، در شرایط جنگی در بیمارستان به شغل پزشکی مشغول می شود و به ویژه در حوزه ترک اعتیاد و درمان زخمیان جنگی به فعالیت می پردازد. یکی از فرازهای کتاب زمانی است که دو گروه جهادی زخمیان خود را به بیمارستان می برند و در محل بیمارستان می روند که به روی هم آتش بگشایند و ده ها کشته و زخمی به جای نهند. سیما بدون حجاب و بالباس پزشکی میان آن دو گروه میانجی می شود و اعلام می دارد که بیمارستان جای سلاح کشی نیست. به سیماکه یک دکتر زن است احترام می گذارند. اسلحه های خود را به زمین می گذراند و سیما با تمام وجود به مداوای بیماران می پردازد. به قول سیما: “بلکه احترام به تحصیل و خدمت گذاری و حرمت خاص به دکتر زن بودن و به اصطلاح عامیانه ی خود آن ها داکتر صاحب که سیاه سر است مانع زد و خورد مردان مسلح در بین شفا خانه شد. “
مهم ترین شخصیت داستان دختری است که سیما در سرتاسر کتاب نام اصلی او را ذکر نمی کند و از او به نام دخترک یاد می نماید. فقط یک بار به خواننده این آگاهی را می دهد که دو پسر خردسال او نام دخترک را “فه یه” می گذارند. ماجرای سیما و دخترک چنین آغاز می شود:
“دقیقا سوم ماه اکتبر (یازدهم میزان) سال ۱۹۹۰ بود که زنی در اتاق ولادت شفا خانه ی دولتی پخلمری در تب درد زایمان می سوخت. و ناله ی درد را در گلوی خجالت زده ی ناشی از ترس و وحشت خفه می کرد و در گردابی که غرق شده بود، دست و پا می زد تا تنها خودش زنده بماند. طاقت و تلاش می کرد تا صدایش شنیده نشود، زیرا توان شنیدن گریه ی کودک زنده را نداشت. فکر می کرد شرط زنده ماندن خودش با زنده نماندن نوزادش گره خورده است. ولی من با بی اعتنایی به التماس و درخواست او و مردی که همراه او آمده بود و اصرار داشتند تا طفلش را سقط بدهیم با اتکاء و نظر داشت به سوگند نامه ی طبی ام آخرین تلاشم را به خرج داده کودک را زنده تولد دادم. در آن شب عجیب و غمگین، مادری را می دیدم که در مقابل ناسازگاری های زمانه و تعصبات جامعه و محاکمه های صحرایی، نمی توانست مقاومت کند. زیر بار فقر و ناتوانی های زندگی می شکند. “
و پس از اینکه کودک به دنیا می آید مادر ناپدید می شود: “و من تا امروز ندانستم آن زن ضعیف در آن وقت شب، چطور رفت و کجا رفت و چرا و چگونه گم شد…. و بدتر از همه اینکه نوزاد بیچاره یک دخترک بود.” بعد از اینکه زن می رود مرد هم به دنبالش میرود و سیما چنین می گوید: “ندانستیم آن مرد مرموز چه شد؟ و کجا رفت؟ و چرا رفت؟” (صفحه ۱۲)
به این ترتیب ناخواسته کودکی روی دست دکترسیما می ماند که خود دوفرزند دارد و شوهری تحصیل کرده وهنرمند وهمه کاره ی هیچ کاره است که پشتکارودرآمد پولی ندارد. دکتر سیما مجبور است هم از کودکان خود نگه داری کند و هم هزینه ی خانواده را دربیاورد. دکتر به هیچ وجه قدرت نگه داری از کودکی دیگر را ندارد: “من ماندم و دخترک نو تولد, نارس و ناسالم اما زنده:”
“دخترک خیلی ضعیف بود که حتی توان بیرون کردن هوا و مخاط را از گلو و ریه هایش نداشت. اولین تماس انسانی در دنیایی بی کس و ناشناخته ی معصومش، دست و دهن من بود، که بر علاوه ی مسئولیت دکتری و حس ترحم انسانی، من هم یک مادر بودم و کودکی را که تولد داده بودم باید با کمک های اولیه تنفسش می دادم تا زنده بماند.” ( صفحات ۱۲ و ۱۳)
در ادامه ی داستان سیما همراه با یونس، فرحت، فطرت و دخترک نوزاد سفر پر حادثه ی به سوی کابل را آغار می کند. در بین راه افراد گروهی مسلح شوهر سیما را نیزاز اتوبوس پایین می کشند و می خواهند با خود ببرند شوهرش دکترسیما را به مهاجمین معرفی می کند و آنان که در بیمارستان از دست او شفا یافته اند، یونس را رها می کنند و امان نامه ای به دستش می دهند که کسی در بین راه مزاحمشان نشود.
سیما با یونس و دخترک به دیدن نمایده ی مذهبی شان به نام آقا صاحب در کابل می روند. سرنوشت دخترک توسط بی بی صاحب یعنی خواهر بزرگ آقا صاحب رقم می خورد. او که نوزاد را در آغوش سیما می بیند، ماجرا را از وی جویا می شود. سیما تا حدودی ماجرای تولد دخترک را باجمله ی مختصر ومصلحت آمیز طوری شرح می دهد که جامعه به راحتی وبدون طعنه ونفرین بتواند دخترک را بپذیرد.
…بی بی صاحب دستی به صورت دعا بلند می کند و اعلام می دارد: “مشکلی نیست و همه ی ما می دانیم که داکتر صاحب از عهده ی کارهای بزرگتر از این بر آمده می تواند. آمدن این دخترک خوشبخت را به دامن پر برکت داکتر سیما فقیری تبریک می گویم. پروردگار عالم و مولای زمان این دخترک را فرزند صالح نموده و به خانوادتان برکت و سعادت نصیب کند. “
به این ترتیب دخترک بخشی از وجود و خانوده ی سیما می شود.
زندگی سیما پر از افت و خیز است. هنوز در افغانستان است که به افسردگی شدید و بیماری قلبی دچار می شود و سرانجام مجبور می شود که وطن خود را ترک گوید: “هرگز دلم به ترک وطن راضی نمی شد. اینها که می گویم تنها افسانه ای از لابلای قصه های پر ماجرای زندگی ام نیستند. این ها همه زخم هایی هستند که تا هنوزتازه اند و از جراحاتشان خون می چکد و تا هنوز تکرار می کنم که تمام زندگی ام درد می کرد!” (صفحه ۱۴۲)
سیما همراه با اعضای خانواده اش راه قزاقستان را در پیش می گیرد: “بغضی گلوم را می فشزد حس می کردم در آغاز یک هجرت وسفربدون بازگشت قرار دارم. می رفتم و اصلا معلوم نبود تا چه وقت از زادگاه شیرین، خانه و عزیزانم دور می ماندم.” (صفحه ۱۴۵)
فشارهای زندگی در قزاقستان سیما را به مرز خودکُشی می رساند و او می رود که خود را از بالای ساختمان به پایین پرت کند: “اندوهگین وبغض آلود یکبار دیگر از همان بالا به نقطه ای که شاید جسمم در اثر سقوط به پایین اصابت می کرد، عمیق تر چشم دوختم و یک حس رضایت و رهایی از بند دنیا و بی انصافی و مصیبت هایش، همراه یک رویای پرواز آبی و سبک، تا لایتنهای برایم دست داد. در حالی که زبان در کامم خشکی می کرد، درد آلود زمزمه کردم:
میتوان با تیشه ی آزاد شد آه چه شیرین میشود فرهاد شد ” (صفحه۱۵۷ )
در آخرین لحظه دخترک بسوی مادر میشتابد وبا دستان کوچکش سبب نجات او می شود. بقیه داستان را از زبان سیما می شنویم: “آه! چی شد؟ دو دست کوچک اما با قدرت عجیب به دور پاهایم پیچیده و از دامنم سخت محکم گرفته بود، تا نتوانم آخرین قدمم را بردارم. در حالی که به شدت ترسیده بودم، با عصبانیت به عقبم نگاه کرده دیدم که دخترک با دستان کوچکش به من چسبیده و وحشت زده و و با التماس نگاهم می کرد. آری! همان دو دست کوچکی که به داشتن پناهگاه و مهر مادری و زنده ماندنش به من نیاز داشت، توانست مانع حرکت و پرتاب من شده و بار دیگر عامل پیوند زندگی من با خودش گردید. بلی! او دخترک من بود که با رنگ پریده و لحن کودکانه و معصومش می گفت: “مادر! مادر جان!”
پس از این تجربه ی هولناک سیما به این نتیجه می رسد که باید دکتر بیماری های خود باشد: “خودم دکتر بیماری های خودم شدم. فهمیدم که انسان اگر بخواهد می تواند در خودی خود تکامل یابد و به منتهای اوج کمال برسد.“ (صفحه ۱۵۹)
سیما در قزاقستان جسته و گریخته هم طبابت می کند و هم به کمک پناهندگان قزاقی تبار افغان می شتابد. در آنجاست که او سومین پسر خود فرزاد را به دنیا می آورد: “شاید حکمتی در کار خدا بوده که باز هم پسری به ما عطا کرد تا دخترک من برای همیشه یگانه ونازدانه بماند.” (صفحه ۱۶۸)
علاوه بر تقدیر گرایی، در سرتاسر کتاب سیما به عنوان یک انسان مذهبی قد علم می کند: ” من در تمام دوران حاملگی ام کوشش میکردم تعادل روحی وجسمی ام رابا مهربانی ولبخند حفظ کنم. یشترین اوقاتم را به خواندن قرآن و مناجات و مطالعه تخصیص می دادم. اطفالم را بعد از تولد با شنیدن تلاوت قرآن و دعا و اشعار مولانا و موسیقی های عرفانی عادت می دادم، کودکانم آرام وصحتمند بار میامدند.” (صفحه ۱۷۱) در جای دیگر او می گوید: “من آدم خرافاتی نیستم ولی به قدرت مافوق باور دارم.” (صفحه ۱۹۲)
دکتر سیما دربشکیک قرغزستان آن قدر از تنبلی و بی مسئولیتی یونس عصبانی می شود که قسم می خورد اگر یک روز از عمرش باقی مانده باشد از یونس جدا خواهد شد. سختی زندگی و نداشتن موقعیت اقامت سیما و خانواده را مجبور به ترک قزاقستان و کوچ به تاجیکستان می کند. در تاجیکستان فقر دامان خانواده را می گیرد. یونس هم برای مدتی تاجیکستان را ترک می کند. سیما می ماند، کودکان بی سرپرست اش و فقر مزمن و دهشتناک: “گرسنه بودیم و آهی در بساطمان نبود.” (صفحه ۲۱۱) کار سیما به جایی می رسد که از مسجد خیرات می گیرد و در این شرایط دخترک با وجود کودکی نقش رابط را ایفا می کند. در تمام این دردها سیما متعهد به دین و آیین خود باقی می ماند و از مولای زمان خودش مدد می جوید. پای بندی او به مذهب تا بدانجاست که او حتی بعدها برای انتخاب نام نوه هایش با قرآن استخاره می کند.
سرانجام سیما از قزاقستان به وسیله ی یک گروه اسماعیلی اسپانسر می شود و سر از کانادا در می آورد (سال ۲۰۰۸ میلادی).
سیمای کانادا با سیمای قبل از مهاجرت تفاوت دارد. این تفاوت بی اختیار مرا به یاد ضرب المثل مشهوری می اندازد که می گوید “رستم از شاهنامه رفته است.” سیمای قبل از مهاجرت به کانادا رو به سمت بیرون دارد؛ تمام وجودش در خدمت مردم است؛ به خود و خانواده ی خود چندان فکر نمی کند. لیکن، سیمای کانادا در عین حال که فعالیت خیرخواهانه خود را ترک نمی کند و انسان باقی می ماند و پویایی خود را برای یافتن کار و استقرار در این کشور از دست نمی دهد لیکن رو به سمت درون دارد. او در ریچموند هیل خانه می خرد، مهمانی های ۱۵۰ نفری ترتیب می دهد و اتومبیل های لوکس برای دختر و پسرهایش خریداری می کند. به این ترتیب چهره ای دیگر از سیما را مشاهده می کنیم که گرچه در پویایی همان سیماست ولی در مبارزه علیه فقر همه جانبه ی مردم و دستگیری از بینوایان اندکی افت کرده است. می رسیم به سیمای آخر کتاب که چهره ای بسیار دوست داشتنی از خودش به خواننده می نمایاند. او در این مرحله از زندگی خود بت شکنی می کند و در سفری که به کابل می رود پس از سالها جدایی و طلاق از یونس، با پسری چندین سال جوان تر از خویش ازدواج می کند و به ندای عشق پاسخ می گوید. خواننده از صمیم قلب با او احساس مشترک دارد و آرزو می کند که زندگی تازه ی قهرمان داستان دکتر سیما علی قرین موفقیت و کامیابی باشد.
یونس
اینطور که از مفاد کتاب بر می آید یونس انسانی است عاشق لیکن بی اندازه تنبل. از سیما نقل می کنم: “محمد یونس فقیری ازجمله ی شاگردان برجسته وهنرمند بااستعدادی بود که برعلاوه ی هنر تمثیل وآواز خوانی، چندین آلات موسیقی رااستادانه می نواخت ودرهنررسامی، خطاطی، نقاشی دسترسی کامل داشت.یک سرگروپ بانظم، خوش تیپ وخوش کلام بود، که با اولین برخورد توجه همه رابخود جلب میکرد.” ودرصفحه ی ۲۵۶ هم در مورد شخصیت هنری وخانوادگی اش نوشته: “زمانیکه یونس ازدانشگاه فارغ التحصیل شد از همان ابتدای زندگی، کارمناسب پیدا کرده نتوانست… گرچه یونس همیشه در کارهای خانه ونگهداری اطفال برایم همکار صادق وهمدل بود….” در صفحه۳۶ نوشته: “یونس کرکتر بدی نداشت با وجودیکه شوهر صادق، با نزاکت، وعاشق بود، یک مرد خوش تیپ، خوش برخورد، مهربان، شوخ طبع واجتماعی بود. در اولین برخورد با صحبتهای عالمانه اش مردم را علاقمند خود وهنر استعدادش میکرد. اما بعد از چندی روابطش با آشنایان خراب میشد وبه گله و شکایت میپرداخت. یکی از دلایل نداشتن کار ودرآمد ثابت مالی او همین بود که پشتکار وجدیت نداشت وهیچ کاری را به ثمروآخر نمیرساند.”
سیمااز سالهای اخر زندگی مشترک شان میگوید:
“اما هیچ کاری نمی کرد که اقلا غرور آرامش خویش را حفظ کند. از تنبلی و بی کاری نه برای خودش آرامش خاطر می ماند و نه برای من و بچه ها. در اواخر یونس برایم مانند لقمه ی گلوگیری شده بود که بودن و نبودش، هر دو غیر تحمل شده می رفت و موجب دردسر و پریشانی روحی و روانی همه ی ما شده بود. در حقیقت مقصر تمام شکست ها و مشکلات و از دست دادن های بسیاری خوشبختی های زندگی ما، همه در بطالت و بی مسئولیتی و بی عرضگی یونس بود.” باز از سیما نقل می کنیم که شخصیت یونس را چنین تشریح می کند: “بلاخره پس از یک عمر بی مسئولیتی و تنبلی و بی ثباتی، چهره ی اصلی اش بر ملا گشت. دلم را شکست و به چشم یقین دیدم که متاسفانه در طول زندگی پرافتخاری که ساخته بودم تنها یک مجسمه ی بی معنا را به نام شوهر و همسر و به خاطر حفظ آبرو، و قول و ملاحظات انسانی در کنارم نگه داشته بودم.”
سرانجام یونس به افغانستان می رود و با زنی مسن که مطلقه و صاحب هشت فرزند از شوهر قبلی خود است ازدواج می کند. جالب این است که در این تنبلی خانواده ی یونس نیز شریک اند آنان برای مدت ها به خانه ی سیما می آیند و بدون انجام هیچ کاری، از او کمک می گیرند. (صفحه ی ۱۱۰) بعدا در این مورد سخن خواهیم گفت.
شخصیت یونس خواننده را بی اختیار به یاد شخصیت اوبلوموف اثر معروف نویسنده ی معروف روسی قرن ۱۹ گونچارف می اندازد. اوبلوموف مالکی است تنبل که نوکری تنبل تر از خود به نام زارخار دارد و تن به هیچ کاری نمی دهد و حتی به املاک خود رسیدگی نمی کند. او برای نقل مکان ماه ها این دست به آن دست می کند و سرانجام در دهی در خانواده ی زنی روستایی اتاقی کرایه می کنند و همان جا با زن ازدواج می کنند و صاحب فرزند می شود. البته این داوری سیما نسبت به یونس است خواننده ی کنجکاو علاقه مند است که ماجرا را از زبان یونس نیز بشنود.
دخترک
برجسته ترین شخصیت کتاب سیما دخترک است که به عنوان انسانی بت شکن و برهم زننده ی تمام سنت ها به عنوان یک شورشگر تمام عیار قد علم می کند. دخترک در کودکی به خود اجازه می دهد که گرسنه نماند و پس از صرف غذای خانواده به اتاق دانشجوی همسایه برود و از غذای او نیز بخورد. دانشجو به مادر هشدار می دهد که این دختر شما را در آینده بد نام خواهد کرد. معلوم نیست این دانشجو به چه چیز نام بد نامی می دهد و چرا به چه بدنامی؟
دخترک یک بار در کودکی گم می شود. داستان را از زبان مادر می شنویم: “دخترک شوخ و کنجکاو و تیزهوش من کدام روزی با یونس به خانه ی آنها رفته (همسایه ی هندو تبار افغان) و راه را بلد شده بود و امروز هم وقتی دیده که همه به هر طرف به خواب رفته و کسی مراقبش نیست، با استفاده از دروازه ی باز به سوی خانه ی آنها به راه افتاده بود. هنگام بالا شدن از زینه ها با خواهر کوچک او روبه رو شده، و دخترک من همراه او خانه شان رفته بود.” (صفحه ۱۲۳)
زمانی که دخترک در کانادا کلاس هشتم را تمام می کند برخلاف سنت خانوادگی “در گوشه ای از پارک مکتب با یک پسری بیگانه، خلوت” می کند. (صفحه ۲۶۳) یونس او را کتک می زند وتا فردا در سالون زیرزمین خانه جزایی می نماید. سیما از دخترک حمایت می کند. دخترک که می بیند سیما در مرحله ای دیگر اصرار دارد او به جای کار کردن درس بخواند رضایت نامه ای را از طرف مادر خطاب به کارفرما جعل می کند. شیرین کاری های دخترک یکی دو تا نیستند.
پس از بیست سال که سیما با ترس و لرز واقعیت تولد دخترک را برایش افشا می کند، دخترک چنین عکس العمل نشان می دهد: “زن و مردی که ارزش و عرضه ی نگهداری فرزندشان را نداشته باشند، برای من ارزش انسانی ندارند. مادر جان! فلسفه از بطن و نابطن برای من مهم نیست. اصل زندگی بعد از تولد آغاز می شود و ارزش و مقام پدر و مادر متعلق به ادای مسئولیت، زحمات بزرگ کردن کودک و تربیت سالم فرزند است. نه به القاح اسپرم و اووم یک زن و مرد! به سر رساندن مسئولیت پس از تولد به مرد و زن مقام پدری و مادری می دهد که متاسفانه آنها ارزش آن را نفهمیدند. پدر و مادر واقعی من شما هستید و شکر که برادرهایی خوب و مهربان دارم. ” (صفحه ۲۹۲)
از دیگر سنت شکنی های دخترک ثبت نام در کلاس “مدل سازی” علیرغم مخالفت پدر است: “دخترک بدون مشورت با من، رفته بود ودر یک کمپانی مدل سازی ثبت نام کرده و هوس نموده بود که مدل نمایشی لباس و وسایل تبلیغاتی شود. یونس هم با تعصب و سخت گیری های افغانی اش به قول خودش تن به آن بد نامی نمی داد و جوابش هم سیلی زدن و ناسزا گفتن بود.” (صفحه ۲۹۷)
زمانی که یونس دخترک را با پسری می بیند برآشفته می شود. سیما ماجرا را چنین شرح می دهد: “دهانم خشک شده بود و قلبم به شدت می زد. با چشمان از حدقه برآمده دیدم که یونس چند سیلی محکم به روی پسری زد که با دخترک بود. به با این کار اکتفا نکرده و به طرف آشپزخانه دوید و با کارد میوه خوری برگشت. خودم را با عجله میانشان انداختم…” (صفحه ۳۰۴)
پس از آن سیما به دخترک اندرز می دهد که در انتخابش آزاد است ولی “حالا هم اگر این پسر را برای ازدواج می خواهی برایش بگو با فامیلش بیایند و خواستگاری کنند. با وجودی که می دانم پسری بی سروپایست. ” (صفحه ۳۰۵) مادر نمی تواند حتی تصور کند که دخترش دوست پسر داشته باشد او بیش از حد حامی گری می کند: “و همیشه خودم دخترک را به مصاحبه ها و ملاقات (اپاینمنت) های کاری و درسی یا صحی اش می بردم.” (صفحه ۳۰۶)
دخترک که کنترل را پذیرا نیست مرتبا به خانواده اش دروغ می گوید و سرانجام زمانی که سیما او را در کنار مردی در کتابخانه می بیند در جای خود میخکوب می شود. سیما احساسات خود را چنین شرح می دهد: “چشم هایم را محکم بهم فشردم که اشتباهی ندیده باشم.”
او به پسرکی که دل در گرو دخترک دارد چنین می گوید: “اگر واقعا فکر می کنی و مرد زندگی هستی که دست به چنین حرکاتی می زنی یالا، با پدر و مادرت صحبت کن و فردا بیایند و خواستگاری کنید تا آبرومندانه دستش را به دستت بدهم و گرنه دیگر این طرف ها نبینمت. ” (صفحه ۳۱۲) دخترک برای نظر مادر پشیزی ارزش قایل نیست. سیما مشاهدات خود را در مورد دخترک چنین شرح می دهد: “و از عقب پسرک دوید و با بی ادبی دست او را گرفت و رفت… باور می کنید؟ دختر من، یعنی همان دخترک به همین سادگی، دنیای عشق و مهربانی هایم را به رویم کوبید و رفت.” (صفحه ۲۱۲)
برخورد سنتی مادر و یاغیگری دخترک تظاهری است از برخورد سنت با مدرنیته. سیما دخترش را درک نمی کند و از این نکته غافل است که دوران تسلط به سر رسیده و دوران مشارکت خانوادگی فرا رسیده است. سیما از “خودسرانه رفتن و هرزه گردی” دخترک شکایت دارد (صفحه ۲۱۸) و از “بدنامی و برباد رفتن” آبروی خانوادگی اش می نالد. (صفحه ۳۲۲) او نمی تواند از دریچه ی چشم یک دختر نوجوان به دنیا بنگرد.
برخورد مادر و دختر سرانجام سیما را به موجودی گیج و سردرگم بدل می کند: “خودم هم نمی دانستم گناه کرده بودم یا ثواب؟ در میان هیاهوی درونیم گم می شدم و جز دعا و عبادت، چاره و همراز و همدردی نداشتم. درد طاقت فرسایی را به تنهایی می کشیدم. حتی یونس هم مرا محکوم می کرد و می گفت: “عاقبت گرگ زاده گرگ شود – گرچه با آدمی بزرگ شود. ” و می گفت: “ذات این دختر بد است و تو او را را بسیار نازدانه و بی نیاز و مفت خور بار آورده ای! می ترسم یک روز نام و آبروی همه ی فامیل ما را بر باد کند” (صفحه ۳۲۴)
سرانجام دخترک به سن قانونی می رسد و در سفری که با مادر به کابل دارد پیشنهاد “فامیل نام دار سیدعبد العلی شاه آقا” را برای ازدواج با پسرشان سید ذبیح الله می پذیرد: “دخترک عروس یکی از بهترین فامیل های با عزت، مردم دار و نامدار سادات دره ی کیان شد. ” (صفحه ۳۴۱)
زمانی که دخترک در کانادا اسپانسری خود را پس می گیرد بازهم فریاد سیما بلند می شود: “یک روز خبر شدم که دختر به فامیل شوهرش نامه نوشته و بدون اجازه و مشورت با من، رابطه ی زناشویی اش را قطع کرده است. ” (صفحه ۳۴۵) دخترک در پاسخ نگرانی سیما می گوید: “نمی خواهم شوهرم مثل یونس باشد و من بار نگهداری او را به دوش بکشم.” چندی می گذرد و دخترک با یونس به کابل می رود تا کار طلاق را یکسره کند. سیما تلفنی به او اندرز می دهد که “هیچگاه در محکمه و دادگاه تنها و خودسرانه نرود و بگذارد که یونس بنام پدرش با کلان قوم مشورت نموده و مسئله قانونی و آبرومندانه حل و فصل نماید. ” (صفحه ۱۵۲)
دخترک شورشی بازهم زیر بار نمی رود خود با شوهرش به محکمه می رود و مهریه را می بخشد و به طور رسمی طلاق می گیرد. در این رابطه سیما چنین عکس العمل نشان می دهد: “باز هم ناچار بودم که قبول کنم تا دامن آن همه بی سرو سامانی ها و بدنامی ها جمع شود. ” (صفحه ۳۵۲)
مدتی می گذرد و در افغانستان دخترک برای بار دوم با مرد دلخواه خود ازدواج می کند و او را به کانادا می آورد و پس از چندی صاحب دختری می شود که سیما نام او را ستایش می گذارد. دخترک پس از چندی احساس می کند شوهرش او را مورد آزار قرار می دهد. دخترک زیر بار نمی رود و پلیس را خبر می کند. سیما به او هشدار می دهد که “دیگر طاقت و حوصله خرابکاری های تو و بدنامی ها و تبصره های مردم را ندارم، بلاخره او پدر دخترت است، گفتگو و دعوا میان زن و شوهر زودگذر است. ” (صفحه ۳۷۸) دختر اندرز مادر را مردود می شمارد : “شما چیزی را نمی دانید، من خودم خوب می فهمم با او چه کنم. ”
با گذشت زمان بین زن و شوهر صلح و صفا برقرار می شود ولی هر دو پس از چندی بی خبر از خانه ی سیما می روند و مادر را با اندوهی جانکاه بر جای می گذارند: “حس کردم که تمام در و دیوار خانه ی امید دلم فرو ریخت. ” (صفحه ۳۸۴) سیما درست می گوید که “هیچ نارسایی و کم خدمتی در حق آنان” نکرده است (صفحه ۳۸۴) لیکن از این نکته غافل است که دخترک در پی هویت مستقل خویش است. پس از این ماجرا سیما و دخترک برای همیشه از یکدیگر جدا می شوند: “دخترک، دخترش را با تمام دار و ندار و خاطره هامان گرفت و رفت و در طول آن سال های سبز و خاکستری … صاحب چهار فرزند شد در آن مدت هفت سال، چه بلاها و مصیبت ها، چه بی عزتی ها و بدنامی ها و چه گفتنی ها و ناگفتنی های نبود که من و فرزندانم ندیدم و نشنیدیم و نکشیدیم. ” (صفحه ۳۸۶)
سیما از دید خودش درست می گوید لیکن به نظر من یکطرفه به قاضی می رود و در هیچ جای کتاب موضوع را از دید دخترک نمی بیند.
نتیجه
کتاب تقسیم مذهبی و قومی جامعه را به نمایش می گذارد که این نه تنها افغانستان بلکه مشکل ایران و بسیاری از نقطه های جهان است. سیما از این تبعیض در رنج است: “آخر چی می شد اگر در دولت افغانستان تعصب قومی و زبانی (پشتون و پشتو و هزاره و پارسی) نمی بود و زبان کهن و پرغنای فارسی اصیل هزاره ها، تحقیر و توهین نمی شد. و ما هم مثل پشتون ها که در دفاتر رسمی به زبان پشتون گپ می زدند، در بیرون خانه هم نمی ترسیدیم و با افتخار و آزادانه به زبان زیبا و شیرین فارسی هزارگیمان صحبت کرده می توانستیم و چه می شد اگر مردم با استعداد و زحمت کش هزاره، که قشر بزرگ باشندگان و اصیل سرزمین افغانستان را تشکیل می دهند، همانند پشتون ها حق تحصیل و کار در دولت می داشتند؟ چه می شد اگر مالکیت های ما را غصب نمی کردند و می گذاشتند که ما هم مانند دیگر ملیت های این سرزمین، زمین دار باشیم یا لااقل صاحب یک خانه و سرپناه می بودیم؟” (صفحه ۹۰)
یکی از فراز های داستان زمانی است که یونس با سیما ازدواج می کند و با طرد پدر و مادر و تمام خانواده ی یونس روبه روی می گردد. خانواده ای که پسر و عروسشان را طرد می کنند در شرایط جنگی نمی توانند در کابل بمانند آنان به خانه ی یونس و سیما پناه می برند و یونس که هیچ کاری را انجام نمی دهد همه چیز را به عهده سیما می گذارد و سیما یک تنه جور چندین نفر از اعضای این خانواده را می کشد. ماجرا را از زبان سیما می شنویم:
“تمام خانواده ی یونس به شمول پدر و مادر و دو بردارش، همراه با خانم ها و فرزندانشان، مادرم با فامیل برادرم با خانم و فرزندانشان، و یک تعداد از دوستان دیگر، به خانه ی ما پناهنده شده بودند… و هیج کس به فکر تامین مخارج فامیل و ضروریات شخصی شان نبودند… ولی من از صبح تا شب در خانه و بیرون کار می کردم… زندگی سخت بود اما به روی خود نمی آوردم … آنها همه بیکار و بی مسئولیت بودند و روزها تا هر زمانی که دلشان می خواست می خوابیدند. اما من هر صبح باید زودتر برخاسته و همه چیز را تنظیم نموده و به طرف کار می رفتم. ” (صفحات ۱۱۰ و ۱۱۱)
ازاین ماجرا نتیجه می گیریم که اختلاف قومی و مذهبی گرچه نقش بالایی دارد یک زمانی که به ضرورت بقا تبدیل می شود می تواند پشت سر گذاشته شود.
گئورگ لوکاچ فیلسوف و منتقد ادبی مجارستانی زمانی که از ادبیات در تبعید سخن می گوید این نوع ادبیات، بخصوص رمان، را “بی خانمانی فراسو رفته” می خواند. سیما در کتاب خود به خوبی ویژگی ادبیات در تبعید را ترسیم کرده است: زن پدرش که پس از مرگ پدر با خواهر ناتنی اش برای همیشه گم می شوند و او هرگز آنان را باز نمی یابد نمودی است از این بی خانمانی فراسو رفته. از سیما نقل می کنم: “بعد از مدتی کوتاهی، مادر اندرم (زن پدرم) تصمیم به جدایی گرفت و گفت حالا که شوهر ندارد دیگر خودش می داند که با دخترش چه کند و کجا برود و دست خواهراندر ما را گرفت و رفت. بعد از آن سال های سال گذشت و دیگر خواهرمان را ندیدیم و ندانستیم آنها به کدام شهر و قریه کوچیدند. هیچ کس هم نخواست بداند. نمی دانم چرا … . و اینک فقط خود ما مانده بودیم و کلبه ی وحشتناک تنهایی مان، یعنی همان سه ضلعی دایمی فقر و رنج و دردها. ” (صفحه ۱۹۶)
در کتاب گفته های فیلسوفانه فراوان است که ذیلا به چند جمله اکتفا می کنم. “خوشبختی یعنی خداوند آنقدر عزیزت کند، که وجودت آرامش بخش دیگران باشد. ” (صفحه ۱۱۵) و یا “زندگی همین است! و اکثرا زمانی به آرزوهایمان می رسیم که خیلی دیر می شود.”
دکتر سیما علی در نگارش کتاب سبکی جالب دارد او ماجرای دخترک را شروع می کند و به ماجراهای دیگری می پردازد و خواننده را سخت در انتظار می گذارد. او به ماجرای دخترک باز می گردد. گاهی فاصله ها زیاد می شود و دخترک در صحنه نیست. خواننده با هیجان تمام به دنبال آن است که دخترک کجاست و چه می کند و این از شگفتی های جالب داستان نویسی است. یکی از نارسایی های کتاب این است که در اغلب موارد سیما علل مسایل و مشکلات را پی گیری نمی کند مثلا این که چرا یونس تنبل است شاید هم او این مسئله را عمدا ناگفته باقی می گذارد تا خواننده را به فکر وا دارد.
در مجموع کتاب “دکتر سیما علی و دخترک” کتابی است جالب، جاذب و خواندنی که به خواننده درس پویایی و مقاومت می دهد. با آرزوی موفقیت برای نویسنده.
عزت مصلی نژاد
تورنتو 12 آوریل 2024 میلادی